عکس شیرینی شکلاتی

شیرینی شکلاتی

۲۳ خرداد ۰۰
هرچی_تو_بخوای

✨ پارت بیست و یک و بیست و دو
حانیه گفت:نامرد مقاومت میکنه.ریحانه گفت:پشیمونی که جوابشو میدادی؟گفتم:نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. آسیبی که سکوت امثال ما به اسلام میزنه از حرف_های اشتباه امثال شمس نیست.در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:شمس اعتراف کرد.دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.
بچه های دانشگاه هم اومدن.حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.آقای صادقی به بابا گفت:آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.نمیدونستم چکار کنم...
آقای صادقی به سهیل گفت:_پاشو پسرم.سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:_چه اتفاقی براتون افتاده؟همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.گفت:بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم. خیلی مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما همه مثل شما پیداش نمیکنن. این نشون میده شما هم دنبالش_بودید.این توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.دوباره سکوت شد.گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.-چطور؟-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت:_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.محمد تعارفش کرد برن داخل.سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟چه جالب،دقیقا سؤال من بود.سهیل گفت:رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:_چیشده داداش؟بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.
-فقط همین؟منظورتو واضح بگو.-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.
ساکت نگاهش کردم.گفت:_سهیل واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.
چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک تو حال خودم بودم،.. گاهی کتابمیخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،🌟گاهی فکر.میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت:ببخشید خانم روشن!سرمو چرخوندم.گفت:_سلام.امین بود... گفتم:
_سلام-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟-درمورد حانیه.حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.
-یه چیزایی گفته.پس حالشو دیدید.-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...
✍نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
ادامه دارد...
...